آیا معرفت، باورِ صادقِ موجَّه است؟
مترجم: شاپور اعتماد
مقدمه ی مترجم: مسأله ی گتیه
تحلیل معرفت همواره یکی از مسائل اصلی اپیستمولوژی بوده است که سابقه آن به افلاطون باز می گردد و عناصر اصلی این تحلیل دو مفهوم باور (belief) و صدق (truth) بوده است. اما از همان نخست معلوم شد که این دو مفهوم به تنهایی برای ارزیابی معرفت کفایت نمی کنند. انسان می تواند صاحب باوری صادق باشد بدون آن که صاحب معرفتی باشد.(1) از این رو این پرسش مطرح می شود که چه امری باور صادق را به معرفت تبدیل می کند؟ از زمان باستان تا امروز این عنصر سوم در تحلیل معرفت، مفهوم توجیه (justification) قلمداد شده است. به سخن دیگر، برای آنکه مدعی معرفت باشیم باور ما نه تنها باید صادق باشد بلکه باید در عین حال موجه هم باشد. در نتیجه بخش عظیمی از تحقیقات معرفت شناختی به بررسی این سه عنصر، و در قرن بیستم به خصوص به عنصر سوم یعنی مفهوم توجیه، اختصاص داشته است. مسأله ی گتیه دقیقاً در پرتو این تحلیلهای باستانی و امروزی مطرح می شود: « اینکه اگر کسی باور صادق موجهی داشته باشد که p، آنگاه او می داند که p.» گتیه منکر دقت این تحلیل از معرفت است. روشی که برای اثبات حرف خود اتخاذ می کند همان روشی است که بسیاری در مورد اثبات عدم کفایت دو شرط باور و صدق برای تحلیل معرفت پیش می گرفتند. («اینکه اگر کسی باور صادقی داشته باشد که P، آنگاه او می داند که p»)؛ یعنی ارائه مثالهای خلاف. ابتکار و نوآوری گتیه کشف این مثالهای خلاف بود که از دیرباز از همه پوشیده مانده بود. کسانی که مثالهای خلاف او را نپذیرفته اند سعی کرده اند مفهوم توجیه یا باور موجه را (اینکه چه امری سبب می شود که باوری موجه تلقی شود) پیچیده و پیچیده تر کنند. آنان که مثالهای خلاف او را پذیرفته اند سعی کرده اند تا عنصر چهارمی به سه عنصر باور، صدق و توجیه در تحلیل معرفت اضافه کنند.(2)مسأله ی گتیه سبب شده است تحلیل سه گانه معرفت با دقت بیشتری مورد بررسی قرار گیرد و در دامن زدن به تحقیقات معرفت شناختی به سه دهه ی گذشته نقش مهمی داشته است. بخشی از نظریه های جدید معرفت شناختی مانند نظریه ی علّی معرفت (The causal Theory of Knowledge)، نظریه ی شرطی و غیر شرطی معرفت (Defeasibility Analysis of Knowledge) با نظریه های قابلیت اطمینان معرفت (Reliabilism) همواره به مهار مثالهای خلاف گتیه معطوف بوده اند.(3)
لیکن باید توجه داشت که این بخش از معرفت شناسی فقط به مبحث معرفت گزاره ای (Proposibonal knowledge) معطوف است. اینکه اقسام دیگر معرفت کدامند و تا چه حد به معرفت گزاره ای قابل تأویل اند، یا نقش معرفت گزاره ای در ساختار آنها چیست، مباحث تحقیقاتی پر دامنه ای هستند که برخی از آنها در مراجع ارائه شده مورد بررسی قرار گرفته اند.
طی سالهای اخیر، افراد بسیاری تلاش کرده اند تا شرط لازم و کافی معرفت یک شخص را به حکم (یا گزاره ی) معینی بیان کنند. این تلاشها غالباً چنان اند که آنها را می توان به شکلی مشابه شکل زیر بیان کرد(4):
(الف) s می داند که p اگر و تنها اگر
1) p صادق باشد
2) P باور داشته باشد که p، و
3) s توجیهی دارد که باور داشته باشد که p.
برای مثال، چیزولم (Chisholm) ادعا کرده است که شکل زیر شرط لازم و کافی معرفت را به دست می دهد.(5)
(ب) s می داند که p اگر و تنها اگر
1) s باور داشته باشد که p
2) s برای p دلیل کافی (adequate evidence) داشته باشد
3) p صادق باشد
اِیِر هم شرط لازم و کافی معرفت را به صورت زیر بیان می کند:
(ج) s می داند که p اگر و تنها اگر
1) p صادق باشد
2) s مطمئن باشد که p صادق است، و
3) s حق داشته باشد که p صادق است.
اکنون می خواهم استدلال کنم که (الف) صادق نیست زیرا شروط بیان شده در آن برای صدق گزاره ی «S می داند که P»، شرط کافی به شمار نمی آیند. همین استدلال نشان خواهد داد که اگر به جای [عبارت] «برای... دلیل کافی [دارد]، یا «حق [دارد] که مطمئن باشد که» همه جا عبارت «توجیهی دارد که باور داشته باشد که» را جایگزین کنیم (ب) و (ج) هم اَشکال موفقی نیستند.
[ولی] می خواهم با تذکر دو نکته شروع کنم. اول آنکه «توجیه» (یا «موجه») به آن معنایی که توجیه s برای باور به p، شرط لازم است برای آنکه «s بداند کهp» به گونه است که امکان دارد کسی در باور به گزاره ای که در واقع امر کاذب است موجه باشد. دوم آنکه به ازای هر گزاره ای مانند p، اگرs توجیهی داشته باشد که باور کند که p, و p بر Q دلالت کند، Q, S را از p استنتاج کند و Q را به اعتبار این استنتاج بپذیرد، آنگاه s در باور خود به Q هم موجه است. با در نظر داشتن این دو نکته، اکنون می خواهم دو مورد ارائه کنم که در آنها شروط بیان شده در (الف) به ازای گزاره ی معینی صادق اند، ولی در عین حال چنین نیست که شخص مورد اشاره آن گزاره را بداند. [یعنی علم به آن داشته باشد].
مورد اول
فرض کنیم که آقای اسمیت و جونز هر دو برای شغل واحدی تقاضای استخدام کرده باشند و فرض کنیم که اسمیت دلیل محکمی در تأیید گزاره ی عطفی زیر داشته باشد:(د) آقای جونز کسی است که کار را خواهد گرفت، و آقای جونز ده سکه در جیب خود دارد. دلایل اسمیت در تأیید (د) ممکن است از این دست باشد که رئیس شرکت به او اطمینان داده است که در نهایت آقای جونز برگزیده خواهد شد، و دیگر اینکه آقای اسمیت، تعداد سکه های توی جیب آقای جونز را ده دقیقه قبل شمرده باشد. گزاره ی (د) مستلزم این است که:
(هـ ) کسی که کار را خواهد گرفت ده سکه در جیب خود دارد.
فرض کنیم که آقای اسمیت دلالت (د) را بر (هـ) درک کند، و (هـ) را به دلیل (د) که برای آن شواهد محکمی در دست دارد بپذیرد. در این حالت، آقای اسمیت به روشنی در این امر موجه است که باور کند که(هـ) صادق است.
ولی حال تصور کنید که آقای اسمیت، بدون اطلاع قبلی، به جای جونز خودش کار را بگیرد و نیز خود آقای اسمیت - باز بدون هیچ اطلاعی، ده سکه در جیب داشته باشد. در نتیجه گزاره ی (هـ) صادق است، با آنکه گزاره ی (د) که آقای اسمیت از آن (هـ) را نتیجه گرفت، کاذب است. به این ترتیب، در مثال ما همه ی امور زیر صادق اند: «1» (هـ) صادق است، «2» آقای اسمیت باور دارد که (هـ) صادق است، و «3» آقای اسمیت در این امر که باور دارد (هـ) صادق است موجه است. ولی در عین حال روشن است که آقای اسمیت نمی داند که (هـ) صادق است؛ چون (هـ) به اعتبار تعداد سکه هایی که در جیب خود اوست صادق است، در حالی که آقای اسمیت نمی داند که چند سکه در جیب خود دارد، و باور خود را به (هـ) بر شمارش سکه های توی جیب آقای جونز استوار کرده است، و به غلط باور دارد که آقای جونز کسی است که کار را خواهد گرفت.
مورد دوم:
فرض کنیم که آقای اسمیت دلیل محکمی در تأیید گزاره ی زیر داشته باشد:(و) آقای جونز صاحب یک ماشین فورد است.
دلیل آقای اسمیت ممکن است این باشد که آقای جونز در گذشته تا آن جا که او به یاد دارد همیشه صاحب یک ماشین بوده است، و همیشه [این ماشین] یک فورد بوده است، و اینکه آقای جونز هم اکنون، ضمن رانندگی یک ماشین فورد، آقای اسمیت را سوار کرده است. حال، تصور کنیم که آقای اسمیت دوست دیگری هم به نام آقای براون دارد که هیچ اطلاعی از محل سکومت او ندارد. آقای اسمیت نام سه جا را به طور کاملاً تصادفی برمی گزیند و گزاره های زیر را می سازد:
(ز) یا آقای جونز صاحب یک فورد است، با آقای براون در بوستون است؛
(ح) یا آقای جونز صاحب یک فورد است، یا آقای براون در بارسلون است؛
(ط) یا آقای جونز صاحب یک فورد است، یا آقای براون در برست- لیتوسک است.
هر کدام از این گزاره ها نتیجه ی منطقی (و) است. حال تصور کنید که آقای اسمیت دلالت هر کدام از این گزاره هایی را که به کمک (و) ساخته است درک می کند، و سپس بر مبنای (و)، گزاره های (ز)، (ح) و (ط) را می پذیرد. آقای اسمیت به درستی (ز)، (ح) و (ط) را از گزاره ای نتیجه گرفته است که برای آن دلیل محکمی دارد. بنابراین آقای اسمیت کاملاً در این امر موجه است که به یک یک این سه گزاره باور داشته باشد. [ولی] البته آقای اسمیت هیچ سرنخی در مورد محل سکونت آقای براون ندارد.
اما فرض کنید که دو شرط دیگر نیز برقرار باشد. اول آنکه آقای جونز دیگر صاحب ماشین فورد نباشد، و در حال حاضر ماشین فوردی را کرایه کرده باشد. و دوم آنکه، به تصادف محض و بدون آنکه خود آقای اسمیت کمترین اطلاعی داشته باشد، محلی که در گزاره ی (ح) ذکر شده است واقعاً همان محلی باشد که آقای براون در آن هست. اگر این دو شرط هم صدق کنند آنگاه آقای اسمیت نمی داند که (ح) صادق است با آنکه «1» (ح) صادق است، «2» آقای اسمیت به واقع باور دارد که (ح) صادق است، «3» آقای اسمیت در این امر موجه است که باور داشته باشد که (ح) صادق است.
این دو مثال نشان می دهند که تعریف (الف) برای معرفت کسی به گزاره ی معینی شرط کافی را بیان نمی کند. همین مثالها، با تغییرات مناسب، نشان می دهند که تعاریف (ب) و (ج) هم هیچکدام از عهده ی این کار بر نمی آیند.
* این مقاله ترجمه ای است از:
Edmund L. Gettier, "is Judtified true belief Knowledge?", Analysis, Vol. 23 (Blackwell, 1963), pp.121-3.
این مقاله به عنوان ضمیمه کتاب تاریخ معرفت شناسی ( از انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی) نیز در دست انتشار است.
پینوشتها:
1. برای مثالهای متعدد مراجعه کنید به:
B. Russell, Human Knowledge: its Scope and Limits (London: Allen and Unwin, 1948(
R.M. Chisholm, Theory of Knowledge (Englewood Cilffs: Prentice Hall, 1989)
2. برای مثال مراجعه کنید به:
P.K. Moser: Knowledge and Evidence (Cambridge: Cambridge University Press, 1989)
3. برای آشنایی بیشتر به آثار زیر مراجعه فرمایید:
A.Goldman: Epistemology and Cognition (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1986)
Empirical Knowledge (Berkeley and Los Angeles: University California Press, 1988)
J.L.Pollock: Contemporary Theories of Knowleedge, (Totowa: Rowman and Littlefield, 1986).
4. به نظر می رسد که افلاطون در ثئارتتوس 201 در کار بررسی چنین تعریفی است، و چه بسا که در منون 98 آن را اصلاً می پذیرد.
5. Roderick M. Chisholm, Perceiving: a Philossphical Study, Cornell University Press. (lthaca, New York, 1957 ) , p. 16
6. A. J. Ayer, The Problem of Knowledge, Macmillan (London, 1956), p. 34.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}